نوشته شده توسط : رضا

مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت


یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم

روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!

فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم

بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی

همسایه ها گفتن كه اون مرده

ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی

به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت



:: برچسب‌ها: مادر , قصه , عشق , عاشقی , ,
:: بازدید از این مطلب : 290
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 24 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

 

 

 

 

 

...این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ... در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .بعد نامه یی به من داد و گفت :این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .اما جرات باز کردنش را نداشتم .خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .سلام مژگان . . .خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
س . . . . سلام . . .چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد . . . .

 

 

 

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد

 

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته

 

.اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا وگریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ..

 

 

 

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم

 

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم

 

..

 

 


 




 
















_ _
_




_
















<<













 

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و

 

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و



:: برچسب‌ها: عشق , عاشقی , نامه عاشقانه , قصه ی عاشقانه , همسر آینده ,
:: بازدید از این مطلب : 275
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

.. ...
ماشين نگه ميداره، پياده ميشه و يه نفس عميق ميكشه، از همون جا ميشه جاي قرار رو ديد و ساختموني كه ميتونه براي اون اسطوره نجات باشه رو ميبينه… آروم آروم حركت ميكنه، نميدونه چرا امروز همه دخترها با يه نگاه خاصي بهش نگاه ميكنن اونم اهميت نميده وفقط به قرارش فكر ميكنه…عقربه‌هاي ساعت 2-3 دقيقه از ساعت 6 عصر گذشته و الان اوج شلوغي تو منطقه‌اي هست كه تقريبا به مركز خريدي با 7-8-10 تا پاساژ تو منطقه غربي تهران تبديل شده Offline بذاره، ولي بلافاصله پشيمون ميشه.......
همون لحظه طرفش رو ميبينه كه داره با يه لبخند به طرف اون مياد، اونم چون يه كم عجله داره، با يه شيرجه سعي ميكنه خودشو زودتر به اون برسونه و اونو در آغوش بگيره، همون طوري كه داره شيرجه ميزنه، به ياد گذشته‌ها ميفته… ميدونه كه زمان زيادي نداره و با توجه به قوانين مطلق فيزيك اين ارتفاع 20-30 متري رو در زمان خيلي كمي طي ميكنه… تو همون زمان كم يه ياد عشقش ميفته و بعدش هم صورت پدر و مادرش مياد جلوش و خوشحاله كه چهره پدر و مادرش رو دوباره ميبينه، يه لحظه به ياد حرفهاي پدرش ميفته و تو ذهن خودش، يه دادگاه تشكيل ميده و خودشو به خاطر اين كارش و قبول نشدن تو كنكور محاكمه ميكنه ولي خودش خوب ميدونه كه دليل اين تصميمش كنكور نبوده و نيست

از خونه شون تو يكي از محله‌هاي غرب تهران مياد بيرون، روز خيلي خوبيه… يه شلوار جين و يه تي شرت اسپرت پوشيده و اصلاح كرده و با موهاي مرتب، يه ادوكلن خيلي خوش بو هم زده كه ميتونه شامه هر دختري رو قلقلك بده… امروز قراره زندگيش متحول بشه و قراره غم‌هاش تموم بشه، قراره يه زندگي خوب و راحت رو شروع كنه، موفقيتي كه امروز تو ذهنش هست رو هيچ وقت به دست نياورده

 

به نظرش هوا امروز خيلي عاليه، يه هواي خيلي خوب، تو اواخر مرداد ماه يه همچين هواي ملايمي بعيده…از دم خونشون 7-8 قدم ميره جلوتر و بر ميگرده خونشون رو نگاه ميكنه، يه مرتبه چهره مادر و پدرش مياد جلوي صورتش و يه لبخند كوچولو ميزنه. دختر همسايشون از كنارش ميگذره و بهش سلام ميكنه، جواب سلامشو ميده و چون اصلا حوصله پر چونگي دختر همسايه رو نداره زود خداحافظي ميكنه و به راه خودش ادامه ميده. به كنار خيابون ميرسه و منتظر يه ماشين ميشه، يه ماشين نگه ميداره واونم جلو سوار ميشه، عقب يه دختر و پسر جوون نشستن و زير گوش هم ديگه دارن نجوا ميكنن، خيلي شاد به نظر ميرسن و انگار در كنار هم غمي ندارن… خودش هم به ياد روزهاي خوش گذشته ميفته و بعد از 1-2 دقيقه از روياهاش مياد بيرون و تو دلش ميخونه: گذشته‌ها گذشته، هرگز به غصه خوردن گذشته بر نگشته. امروز نبايد غمگين باشه، چون روز آزاديه، روز شادي و مرگ غم‌ها براي اونه

تو مسير چند تا دختر و پسر ديگه رو هم ميبينه، ولي سعي ميكنه اهميتي نده و فقط به فكر فرداي بهتر باشه… روزها و ماههاست كه براي يه همچين روزي لحظه شماري ميكنه، تقريبا 2 سال پيش هم همچين تصميمي گرفته بود ولي اون موقع خودشو راضي كرده بود كه ميشه آينده رو ساخت… حالا ميخواد آينده رو براي خودش بسازه

 

تو دلش به راننده جووني كه گويا 2-3 سال از خودش بزرگتره فوش ميده، چون يارو خيلي آروم ميره و اين طوري ممنكه دير به سر قرار برسه، ولي در نهايت ساكت ميمونه

 

تو ذهنش زندگي آيندش رو تصور ميكنه و يه لحظه دلش براي اون زندگي پر ميزنه

 

همون طور كه داره حركت ميكنه، احساس ميكنه كه قدماش دارن سبك ميشن و حالا انرژي كمتري براي حركت لازم داره، يه دفعه به يادش ميفته كه بهتر بود از دوستاش خداحافظي ميكرد و با خودش فكر ميكنه كه بره تو يه كافي نت و چند تا

 

به راحش ادامه ميده و هنوز هم نگاههاي داغ دخترهايي كه از كنارش ميگذرن، رو صورتش سنگيني ميكنه… ولي اين اولين باري نيست كه اين نگاهها رو ديده و تو اين مدت ديگه اين نگاهها براش عادي شده

 

تو مسيرش به ياد خيلي چيزا ميفته، به ياد دوستانش، به ياد كساني كه راست و دروغ بهش گفتن كه دوستش دارن و به ياد خاطراتش… همه اون خاطرات مثل ابري ميان و از كنارش رد ميشن و اونم سعي ميكنه توجهي نكنه

 

يه ساختمون 10-12 طبقه، كه پوششي از آلمينيم و شيشه با معماري سه بعدي و مكاني عالي اونو به پاتوقي براي جوونا تبديل كرده… به حسن انتخاب خودش تبريك ميگه و تو دلش احساس خوبي بهش دست ميده، از درب الكترونيكي ساخنمون عبور ميكنه و به داخل ميره، دستگاههاي تهويه مدرن و قوي ساختمون هواي خيلي مطبوعي رو در داخل به وجود آوردن… ميره و سوار آسانسور ميشه و به طبقه آخر ساختمون ميره… درب آسانسور باز ميشه و وقتي ميخواد از آسانسور پا به طبقه آخر بذاره احساس ميكنه دو تا چشم آشنا داره نگاش ميكنه، اطراف رو نگاه ميكنه و هيچ كس رو نميبينه

 

از پنجره‌هاي ساختمون به بيرون نگاه ميكنه و از اين فاصله آدمها رو خيلي كوچيك و حقير ميبينه، حقارتي كه براي اولين بار در وجود آدمي ميبينه… سعي ميكنه اين مسئله رو فراموش كنه و فقط به فكر قرارش باشه، قرارش راس ساعت 6:30 هستش و الان ساعت 6:20 هستش. مثل هميشه زود به سر قرارش رسيده و بايد چند لحظه‌اي منتظر بشه تا اين عقربه‌هاي تنبل حركت كنن، براي اولين بار تو زندگيش احساس ميكنه نميخواد زمان قرار برسه و احساس ميكنه بر خلاف گذشته دوست نداره طرفش به موقع و يا زودتر سر قرار بياد، ولي اومدن طرفش سر قرار ديگه دست اون نيست… البته ميدونه كه مسيري كه اون ميخواد از اونجا بياد اصلا ترافيك نداره و 100% سر ساعت مشخص ميرسه سر قرار

 

تو اين مدت ده دقيقه فكر و خيال ميكنه، يه دفعه از روياهاش مياد بيرون و به ساعتش نگاه ميكنه، ساعت دقيقا 6:29:30 هست و فقط 30 ثانيه مونده كه موقع قرار برسه، به خودش نگاهي ميكنه، نميخواد تيپش بد باشه و دوست داره خيلي مرتب باشه. اضطراب ميخواد تو قلبش نفوذ كنه، ولي بهش اجازه نميده…قلبش ديگه پر شده و جايي براي اضطراب باقي نمونده

 

عقربه ثانيه شمار با ناز و عشوه ميره رو 12 و حالا ديگه دقيقا ساعت 6:30 هستش

 

احساس ميكنه همه اون پايين دارن نگاش ميكن و منتظرن كه اون سقوط كنه، يه لحظه به پايين نگاه ميكنه و احساس لذت ميكنه… به خودش ميگه كه ديگه غم و غصه تموم شد و هيچ كسي نميتونه دل منو بشكنه… با اينكه تو فصل گرما قرار داره، به خاطر سرعت زيادش يه باد ملايم و مطبوعي به صورتش ميخوره و گونه‌هاش رو نوازش ميده… دوباره به پايين و جايي كه طرفش اونجا منتظره تا اونو در آغوش بكشه، نگاه ميكنه و حدس ميزنه كه از اون بالا، تا به اينجا مثل يك عمر براش گذشته، چشمهاش رو ميبنده و يه لبخند ميزنه و يه دفعه يه صداي بلند مثل انفجار ميشنوه و ديگه نه چيزي احساس ميكنه و نه چيزي ميشنوه

 

 



:: برچسب‌ها: قصه های عاشقانه , عشقی , قصه , عشق , نامه ی عاشقانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 283
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 16 / 7 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد