خوش آمديد ميهمان
عضو شوید
عضویت سریع
آمار وب سایت:
بازدید امروز : 3 بازدید دیروز : 17 بازدید هفته : 43 بازدید ماه : 43 بازدید کل : 10994 تعداد مطالب : 11 تعداد نظرات : 1 تعداد آنلاین : 1
<-PollName->
<-PollItems->
کد آهنگ
آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بوداون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پختیك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببرهخیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدمروز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشدروز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!اون هیچ جوابی نداد....حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشتدلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشمسخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برماونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگیاز زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودمتا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن مناون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشووقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدندو من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبرسرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!گم شو از اینجا! همین حالااون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شدیك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپوربرای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسهولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرمبعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاویهمسایه ها گفتن كه اون مردهولی من حتی یك قطره اشك هم نریختماونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدنای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندمخیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجاولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینموقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفمآخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادیبه عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشمبنابراین چشم خودم رو دادم به توبرای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینهبا همه عشق و علاقه من به تومادرت
کد را وارد نمایید:
تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان قصه و آدرس crazylove.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
RSS